كاش نبودي
تا حالا اينقدر دوست داشتن ِ كسي اذيتم نكرده بود...اينقدر پريشون و آشفته خاطرم نكرده بود...اينقدر دلگيرم نكرده بود...اينقد دو دوتا ۴تا نكرده بودم از دوست گرفتن آدماي دوروبرم...اينقدر نگران و بيخواب و مشوش نبودم از نبودنش از بودنش از خواستنش از حرف زدن و حرف نزدنش...اينهمه دلتنگ نشده بودم براي سرخوشياي گاه و بيگاه ِ خودم...
دلگيرم از خودم...از حرف نزدنام...از اينهمه مراعات كردنام و اساعه ادب نكردنام...خسته شدم از اينهمه كنار اومدنام ...از خودخوريام...از نگفتنام...وتنها شنيدنام...از اينهمه فكروخيال كردنام...از اينهمه صبوري و شكيباييام...شدم يه آدم احمق ِ مسخ شده بي عقل كه نميتونه راحت و بي شرم حرف دلشو بزنه و رها شه از اينهمه تنشي كه هيچ كي نميتونه بفهمه عمقشو...
من شدم يه آدم با لبخنداي زوركي و الكي و اشكهاي گاه وبيگاه و كلي حرفاي نگفته دلم و تو شدي يه آدم شديدا" خودخواه كه نميفهميم و تنها گوش به حرف ِ بهانه هاي الكي و خركي ِ مني ...شادي با شاديهاي ظاهري و الكي من!
ميدونم حتي دل خوشي به لبخندم...
اما من خسته ام و تنها و تو نميتوني بفهمي چون خيلي خودخواهي!!خيلي...
+ نوشته شده در یکشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۰ ساعت توسط دامن پري
|