برخیز که داد از من بیچاره ستانی
از دیشب یه ریز بارون می باره... روز شروع شده اما هوا همچنان تاریکه...
پرده هارو دادم کنار تا بیرونو تماشا کنم...دونه های درشت بارونو...تکاپوی آدمارو...
افتخاری در گوشم میخونه:"چون صید به دام تو به هر لحظه شکارم"
نمیدونم چی میشه که آدم به اینجا میرسه...به جایی که دلت میخواد به هیچی فکر نکنی...
نه به آغاز ...نه به پایان...می خوای تموم کنی این جدال مذخرف عقل و احساستو...می خوای بگذری
می خوای فقط خودتو ببینی...خودخواه باشی...اما نمی تونی...نمی تونی...بازم نمیتونی...
دلم میخواد بگذرم...از تمام حریم ها و مرزهای تعریف شده ای که ناخودآگاه برام ارزش شده!!
که آزارم میده هم بودنشون هم نبودنشون!!
خدایا کجارو اشتباه رفتم؟!!!نمیدونم کجام الان!
""گر بوی تورا باد به منزل برساند جانم برهاند ورنه ز وجودم اثری هیچ نماند جز گردو غبارم""
+ نوشته شده در دوشنبه پنجم دی ۱۳۹۰ ساعت توسط دامن پري
|