نشانه

براي سه يا چهارمين بار رفتم سراغ كتاب ِ "كيمياگر پائولو" بايد بگردم دنبال نشانه ها!غافل شدم از تموم نشانه هاي دوروبرم  شايد....ابن جملش بهم نيرو ميده و يكم نگرانم ميكنه... يادداشت ميكنم روي تقويم روميزيم:

"هرگاه از صميم قلب چيزي را بخواهي تمام كائنات دست به دست هم مي دهند تا به آرزويت برسي!"

 

ترش نوشت:يعني نرسيدن به خيلي از نداشته هام و خواستنشون از ته و صميم قلبم نبوده!؟

تنهايي

دوست ميدارم اين دلنوشته هاي شهاب مقربين را:

/عاشقانت نخواهند ماند.... يکي يکي مي‌روند.... محو مي‌شوند....هر بوسه که بر يکي مي‌زني....شليکي به ديگري‌ست....يک به يک خواهند رفت.... تنها يکي خواهد ماند.... که از همه قوي‌تر است/...

/ تنها يکي خواهد ماند.... که از من قوي‌تر است.... روبه رويت خواهد نشست....به چشمانت زل خواهد زد.... و تو را از او گريزي نيست....از ديرباز مي‌شناسمش.... نامش تنهايي است!/

 

او مي رود

میگه:...دست ِ خودم نيست...مجبورم...بايد برم...

بغض مي كنم...هربار كه به نبودش فكر ميكنم بغض ميكنم...دلتنگش ميشم...براي هميشه دلتنگ!

...

زمستان است و من دوست ميدارم اين روزهاي كوتاه و صبح هاي مه گرفته و عصرهاي سوزدارش رو ...


بعد از مدتها  سري به كتابفروشي كه دوست ميدارمش و دوست تر ميداشتمش اگر نميدانستم و نميفهميدم و شايدم اگر ميگذشتم!....زدم تا داخل كتابفروشي شدم يه حس دلتنگي عظيم ويه بغض گنده تمام وجودمو گرفت...تازه فهميدم كه اين مدت چقده دلتنگ اينجا بودم و به روي خودم نمياوردم!..چقده دلم مي خواسته يه ساعتايي از غروب مخصوصا" غروباي پاييز مث اونروزا ازهر راهي كه مي رفتم سراز اين كتابفروشي  در مياوردم ... اينجا ميومدم...چقده دلم خواسته تموم كتاباي دوست داشتني كه تازه مي رسيدن و  اول من مي خوندمشون ...بعدشم با كلي ذوق درموردشون حرف ميزدم رو دوباره بخونم و دوباره تكرار شن اون روزا منهاي يه سري اتفاقاتش! چقده دلتنگ بودم و چقده دلتنگ مونده بود...
 
 اين روزا دلم مي خواد برگردم...برگردم به تموم ِ ساعتاي پر از شوق و اشتياقم..روزای کتاب خوندنای بی وقفم...

ميدوني خيلي  بدِ كه بعضي وقتا بعضي ادما ندونسته ازت ميگيرن تموم حساي قشنگو  موندگارتو و كوتاه مي كنن ساعتهاي به ياد موندني و روزهاي پر از خاطرتو ...

 براي موندگاري ِ بعضي آدما و روزا و ساعتا و لحظه ها نبايد گفت و حرف زدو نشون داد خواستنت رو! ... نبايد گفت...تا دلتنگشون نكرد و دلتنگشون نشد...

 

ترش نوشت:بسی دیوانه ام این روزهاا!