باربي

چهارشنبه گذشته تولد بهار /خواهرزادم/ بود ...بهار زاده ي پاييز!

بهار عاشق اين عروسكاي باربي ست!البته رنگاوارنگ و مدل به مدل باربي داره....

خلاصه تصميم گرفتم دل به دلش بدم و باربي بگيرم آسش!بعد از كلي گشتن و بالا پايين كردن پيدا كردم...

نميدوني ! يه پكيج از خانواده باربي ها...پدري بالا بلند  و مادري زيباروي  باردار و ني ني در شكم و ۲فرزند در كالسكه!

شادي بهار  بعد از باز كردن و ديدن عروسكا احساس رضايتمو صد چندان كرد...كلي دلم خواست كه همسن بهار و تو اون دنياي آروم و دوست داشتني و بي دغدغه و بي غم بودم! 

دلم خواست براي دخترم! دخترِ ناداشته ام و شايد دخترِ آينده ام بخرم ....به گمانم براي دل ِ خودم هم كه شده مي خرم...

 

 

بد اخلاق

امروز به اين نتيجه رسيدم كه بد اخلاقيم از دلتنگي نشئت مي گيره!

دلتنگ كه مي شم بد خلق و خو ميشم و بي حوصله....اين روزا  خيلي بد اخلاقم...خودم مي دونم!

 تلاش ميكنم كه سيمام از احوال درونم /از دلم / خبر نده ...كم حرف مي زنم و بيشتر تنها مي مونم كه كسي از بدخلقيم ناراحت  و دلگير و متعجب نشه ... اما  كارساز نيس ! آخه  سكوت هم كه مي كنم چشمام  همه چي رو لو ميده!

امان از اين چشم ها... امان...!

 

ترش نوشت:از خدا مي خوام اين روزا حواسش بيشتر بهم باشه تا پاچه نگيرم!!

بهانه

دلم هواي بهاري ِ اين روزها رو نمي خواد...!

دلم پاييز ِ پر از بارون رو مي خواد...!

دلم...